تو هیچگاه این را نخواهی خواند،
چرا که دیگر نمیتوانی.
چرا که رفتی.
چرا که هیچگاه ندانستی که در سکوتِ مطلق،
با تمام وجودم،
عاشق تو بودم.
نه با کلمات، نه با اشعار، نه با وعدههای توخالی…
بلکه با هر نفس، با هر نگاه، با هر لحظهای که همچون شعلهای در دلِ دریا سوخت و تو هرگز آن را ندیدی.
رفتی و من هنوز اینجا، همچون دریای آرامیکه هرگز از ساحل عبور نمیکند، غرق در یادِ توام.
هر لحظه، با خاطرهات زندگی میکنم، اما هیچگاه نمیتوانم به تو برسم.
همهچیز به دورِ نبودنت میچرخد، و من هنوز همچون پرندهای گمشده در دنیای بیپایان، پر میزنم،
اما هیچگاه مقصدی نمییابم.
یاد آخرین باری که کنار هم بودیم، هنوز قلبم را سنگین میکند.
نگاهت در ذهنم نقش بسته است، در شبهایی که تنها با خاطراتت در دلِ تاریکی فرو میروم.
سکوت کردم، چون نمیخواستم هیچ چیزی را از دست بدهم،
اما اکنون، همهچیز از دست رفته است.
رفتی و من هنوز با این احساسِ ناتمام در دل، روزها را سپری میکنم.
کاش گفته بودم.
کاش در همان لحظات، هنگامیکه هنوز حقیقتِ وجودیم در تابشِ روشنایی بود،
از اعماقِ قلبم به تو میگفتم که چقدر عاشق توام.
اما نگفتم.
و حالا تو نیستی،
اما من همچنان اینجا هستم، با تمام کلماتی که هرگز بر زبان نیامدند،
با تمامیاحساساتی که در دل مدفون شدند و هیچگاه به بیرون راه نیافتند.
تو اکنون زیر خاکی،
و من هنوز با این سکوت زندگی میکنم.
امید دارم روزی برسد که به تو برسم، جایی که کنارِ تو دفن شوم.
جایی که دیگر هیچ سخنی برای گفتن باقی نمانده باشد.
جایی که در کنارِ هم باشیم، در سکوت و آرامش ابدی.
امیدوارم روزی به تو برسم، جایی که زمان دیگر مفهومینداشته باشد و هیچچیز نتواند ما را از هم جدا کند.